سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران در کویر


به سکوت عشق به طراوت مهر به لطلافت شبنم بر گلبرگهای احساس آمد .. دل

تنگ آسمان را دریای جنون شد . غم های نهفته ی آسمان آبیش را چکه ی خون

گردید و در دشتی برهوت بارید .... خسته از سکوت آدمها آهسته گریست .. خسته از

خموشی احساسها با آوای خوش به حس ترنم آمد و پشت موج های دلش در طوفان

وجودش غم خویش را پنهان نمود تا بشکند سکوت چشم ِ منتظر به جاده ی بی

 انتهای انتظار را ... آرام بر پنجره ی احساس کوبید .... و دل خسته ی روزگار را به

روی بوستان احساس گشود و شبنم های عشق را بر روی گلبرگ گل های وحشی

قرار داد تا اشک بلبل را در خود مخفی کرده و لبخند را بر لب گل بنشاند ..

با آوای خوش بر ناودان ذهن شبگرد کوچه های تنهایی کوبید ....  تا در شبی خسته

پناه به لالای خوش کودکیش برده و آرام سر بر بالش گریه ها یش گذارده .... یک

شب را بدون هق هق تنهایی هایش بگذراند .. باران زخم دلش را فرو خورد و به

ندای همراهی آغوش تفتیده ی کویر را در بر گرفت و بر زخم های بی مرهمش

مرهمی از عشق گذاشت ... وجود چاک خورد ه ی روزگارش را به بارشی از اشک

درون مرهم شد .. باران آرام وبی صدا گریست ... و در پس گریه های بی امان خود

بر چهره ی غم زده ی نگاه خسته بر افق ... لبخند مهر می زد تا افق فراموش کند

نگاه خسته ی خود را و به لحظه ای دل را مهمان رؤیای لبخند کند  .. باران فریاد

هایش را  به دل رعد می سپرد و آرام بر رقص چکه های خود بر سقف چتر مسافر 

در راه مانده می خورد و نوازش مهر را به گوش های خسته اش طنین انداز می کرد

تا لحظاتی چتر را رها کرده ، درماندگی خود را از یاد برده فراموش کند تنهایی را و

به آوای بلند نغمه ی شاد بودن بسراید ..

باران بر دشت دل خویش غم بارید .... و بر نگاه ها طنین عشق هدیه داد ...

تا دلی احساس غم نکند و بلبلی غم فراق سر ندهد ... و شبنمی حسرت لبخند گلبرگ را

به خاک سرد نبرد ..

و چه بی رحم است دنیای بی وفا ..

 شبنم روی از باران گرفت .. کویر باران را فراموش کرد و دل به بارش ابر سپرد .... و

مسافر بی اعتنا به طراوت بخشی باران  ، خیسی چشمان نمناک باران را دست پناه

گرفت  ... و شبگرد کوچه های تنهایی در پس خوابی آرام به نگاه خورشید سلام کرد

.. همراهان باران از یاد بردند مهرش را ... به دشت فراموشی سپردند خاطرش را .... و

رها کردند وجودش را در سرمای بی احساسی روزگار ... تا دانه های احساسش برفی

شود از یخ و به قندیل اشک فرورد آید بر قله های فرا دست روزگار .. به مهری

همراهانش بارید اشک حزن بر وجود خون دل بر چشم .... و حال با بغضی خسته و

نفس گیر با آهی نشسته بر وجود ، آرام و بی صدا می بارد ..

بارشی بی امان بر شب رؤیا ها و در روز خاطره ها ..

باران در سکوتی پر از فریاد فرو می بندد پنجره ی احساس را و نهان از چشم ها می

بارد با تمام وجود بر دشت خون گرفته ی دل ..

 و تو آرام و راحت سر بر خیال وجود بگذار ... که دیگر آوای باران را نه در پنجره ی

احساس و نه در سقف کلبه ی خاموش نخواهی شنید .. باران نیز سکوت می کند ...



نوشته شده در یکشنبه 92/12/18ساعت 10:47 عصر توسط باران در کویر نظرات ( ) |


آخرین مطالب
» ...
فریاد ِخاموش
بهار_ کویر
سکوتی بر اشک
سکوت ِ باران
امید در کویر
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com